داشتم تو خیابون دبیرستانم راه میرفتم رو در رو شدم با ناظم حال و احوال و کجا میری و اینا همینجوری صحبت کنان رفتیم سمت مدرسه دم در مدرسه ناظم گفت اگه عجله نداری و صبحانه نخوردی بیا بریم باهم صبحانه بخوریم گفتم عجله که ندارم صبحانه هم هنوز آدم نشدم! گفت پس بیا گفتم ممنون میل ندارم یهو اخم کرد گفت ماهی گفتم بیا صبحانه بخور هیچی دیگه ترسیدم بکشه منو رفتم؛ یه مزه ای داد که نگو ناظم مون رو خیلی دوست دارم,صبحانه ...ادامه مطلب